پدرخوانده { Last part }
ا.ت: نه اینطور نی...نیست شما خیلی خو... خوب مواظب من بودین
کوک: نه نه نه چشماتو نبنددد ا.... ا.ت
تهته: کوک اونا رسیدن
ویو کوک
ا.ت رو بغل کردم و به سمت ماشین ها رفتیم یه نگاهی به اطراف کردم که دیدم اعضا همه رو شکست دادن و لی رو هم گرفتن از این بابات خوشحال بودم ولی الان ا.ت در اولویته زود سوار ماشین شدمو تهته گازشو داد و کوک: زودتر حرکت کن
تهته:هه پس باشه سفت بشین ۵دیقه دیگه اونجایم
_طولی نکشید که ماشین جلوی بیمارستن ایستاد و جئون همراه دختری که در آغوشِش بود به داخل رفتن و دکتر اون روی تخت گذاشت و اون رو به سمت اتاق عمل هدایت کرد و از الان بود که جئون دلشوره گرفته بود!..هی با خودش میگفت اگه بمیره چی؟؟
همش تقصیر اون میشه!
............۳ ساعت بعد............
_همینطوری رو صندلی های بیمارستان نشسته بود پاشو محکم به زمین میکوبید و از اون ور تهیونگ و اعضا هی بهش دل گرمی میدادن که حالش خوبه و زنده میمونه و نباید زیاد نگران بشه ولی اینا که رو جئون کار نمیکرد و اعضا با هر حرفی که میزدن بیشتر نگران میشد تا اینکه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
کوک: زود رفتم سمتش.... دکتر حال دخترم چطوره هاا؟؟*نگران*
دکتر: با لبی خندون جواب داد خوشبختانه نجات پیدا کردن و الان به بخش منطقل میشه
-اون لحظه برای جئون بهترین لحظه ای بود که تا حالا براش اتفاق افتاده بود انگار...انگار کل دنیارو بهش دادن زودی از دکتر تشکر کرد و خواست بره که دکتر بازوش رو گرفت و گفت: وایسا هنوز مونده..
کوک: چ..چی چیشده؟؟
_دکتر جئون رو به گوشهای هدایت کرد و گفت:اقای جئون دخترتون به طرز عجیبی بدن ضعیفی داره الانم به سختی زنده مونده هنوز نبضش منظم نشده و مسعله اصلی اینکه دخترتون ناراحتی قلبی داره
کوک: چ..چی ناراحتی قلبی؟؟
دکتر: بله شما باید تا جاییه که بتونید چیز های منفی رو ازش دور کنید
کوک: باشه حتما این کار رو میکنم...الان میتونم برم ببینمش؟؟
دکتر:بله میتونید
ویوکوک
رفتم پیش ا.ت روی صندلی کنار تختش نشستم و به صورت زخمیش نگاه میکردم
قول میدم قول میدم تا وقتی که زندام ازت مراقبت بکنم فرشه کوچولو*دست ا.ت رو گرفته*
ا.ت: بابایی
کوک:جانم حالت خوبه چیزی لازم داریی؟؟
ا.ت: میشه بغلم کنی؟*بغض*
کوک:حتما فرشته کوچولو...
و اینجوری شد که دخترک و پسرک تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن..
پایان....
میدونم فیک خیلی چرت و گوهی بود و شما به بزرگی خودتون ببخشید اما قول میدم که فیک های دیگه رو اینجوری چرت تموم نکنم
☆_☆
کوک: نه نه نه چشماتو نبنددد ا.... ا.ت
تهته: کوک اونا رسیدن
ویو کوک
ا.ت رو بغل کردم و به سمت ماشین ها رفتیم یه نگاهی به اطراف کردم که دیدم اعضا همه رو شکست دادن و لی رو هم گرفتن از این بابات خوشحال بودم ولی الان ا.ت در اولویته زود سوار ماشین شدمو تهته گازشو داد و کوک: زودتر حرکت کن
تهته:هه پس باشه سفت بشین ۵دیقه دیگه اونجایم
_طولی نکشید که ماشین جلوی بیمارستن ایستاد و جئون همراه دختری که در آغوشِش بود به داخل رفتن و دکتر اون روی تخت گذاشت و اون رو به سمت اتاق عمل هدایت کرد و از الان بود که جئون دلشوره گرفته بود!..هی با خودش میگفت اگه بمیره چی؟؟
همش تقصیر اون میشه!
............۳ ساعت بعد............
_همینطوری رو صندلی های بیمارستان نشسته بود پاشو محکم به زمین میکوبید و از اون ور تهیونگ و اعضا هی بهش دل گرمی میدادن که حالش خوبه و زنده میمونه و نباید زیاد نگران بشه ولی اینا که رو جئون کار نمیکرد و اعضا با هر حرفی که میزدن بیشتر نگران میشد تا اینکه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
کوک: زود رفتم سمتش.... دکتر حال دخترم چطوره هاا؟؟*نگران*
دکتر: با لبی خندون جواب داد خوشبختانه نجات پیدا کردن و الان به بخش منطقل میشه
-اون لحظه برای جئون بهترین لحظه ای بود که تا حالا براش اتفاق افتاده بود انگار...انگار کل دنیارو بهش دادن زودی از دکتر تشکر کرد و خواست بره که دکتر بازوش رو گرفت و گفت: وایسا هنوز مونده..
کوک: چ..چی چیشده؟؟
_دکتر جئون رو به گوشهای هدایت کرد و گفت:اقای جئون دخترتون به طرز عجیبی بدن ضعیفی داره الانم به سختی زنده مونده هنوز نبضش منظم نشده و مسعله اصلی اینکه دخترتون ناراحتی قلبی داره
کوک: چ..چی ناراحتی قلبی؟؟
دکتر: بله شما باید تا جاییه که بتونید چیز های منفی رو ازش دور کنید
کوک: باشه حتما این کار رو میکنم...الان میتونم برم ببینمش؟؟
دکتر:بله میتونید
ویوکوک
رفتم پیش ا.ت روی صندلی کنار تختش نشستم و به صورت زخمیش نگاه میکردم
قول میدم قول میدم تا وقتی که زندام ازت مراقبت بکنم فرشه کوچولو*دست ا.ت رو گرفته*
ا.ت: بابایی
کوک:جانم حالت خوبه چیزی لازم داریی؟؟
ا.ت: میشه بغلم کنی؟*بغض*
کوک:حتما فرشته کوچولو...
و اینجوری شد که دخترک و پسرک تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن..
پایان....
میدونم فیک خیلی چرت و گوهی بود و شما به بزرگی خودتون ببخشید اما قول میدم که فیک های دیگه رو اینجوری چرت تموم نکنم
☆_☆
۲۳.۲k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.